عروس و داماد
شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدن ،بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی
شهین خانم پرسید :راستی از دخترت چه خبر؟
دوسالی باید باشه که ازدواج کرده ، از زندگیش راضیه ؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت :
آره جونم ،این پسره ، شوهرش ، مثل پروانه دور سرش می چرخه ، اون سال اول عروسی که دایم مسافرت بودن ، همه جا رو رفتن دیدن ، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود ، تو کار های خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه ،وقتی هم که حامله بود دیگه هیچی ، اینقدر بهش می رسید حالا هم که بچه اشون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این عوض میکنه ، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه ام .
شهین خانم گفت شکر خدا ، ببینم پسرت چیکار میکنه از زنش راضیه !؟
مهین خانم یه آهی کشید و یه پشت چشم اومد که ای خواهر نگو که دلم خونه ، پسر بد بختم هر چی در میاره همش خرج مسافرت این دختره میکنه ، انگار زمین خونه اشون میخ داره اون سال اول که اصلا توی خونه بند نبودن ،اصلا فکر نمیکرد که بابا این بدبخت خرج این همه سفر رو از کجا بیاره ، بعدش هم عیدیه رفتن دبی ،دختره برا ننه اش رفته بود یه پالتو خریده بود ۱۰۰ دلار، پسره شده حمال خونواده زنش، طفلک بچه ام توی خونه عین یه کلفت کار میکنه ،زنه دست از سیاه به سفید نمی زنه ، حامله که شده بود این پسره دیگه رسما شده بود زن خونه،بعد هم که زایمان کرد حتی پوشک بچه اش رو میده این پسر بد بخت عوض میکنه ،
آره خواهر طفلکم بدبخت شد !
راحت میشیم؟

چیزی بنام راحتی محض وجود ندارد ، پس سعی کن از همین حالا راحت باشی
به قول حكيم خيام:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاين دم که فرو برم برآرم یا نه
فردا علم نفاق طی خواهم کرد
با موی سپید قصد می خواهم کرد
پيمانه عمر من به هفتاد رسید
اين دم نکنم نشاط کی خواهم کرد
امروز ترا دسترس فردا نيست
و انديشه فردات به جز سودا نيست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را بقا پيدا نيست
نکته فرهنگی
دقت کردین
وقتی بچه هستیم میگن بچه است، نمیفهمه
وقتی نوجوان هستیم میگن نوجوانه، نمیفهمه
وقتی جوان هستیم میگن جوون و خامه، نمیفهمه
وقتی بزرگ میشیم میگن داره پیر میشه، نمیفهمه
وقتی هم پیر هستیم میگن پیره، حالیش نیست، نمیفهمه
فقط وقتی میمیریم میان سر قبرمون و میگن
عجب انسان فهمیدهای بود
!!!
حکایت آن مرد که سخت خورده شد

عاقبت درس نخواندن!
ما یك رفیقی داشتیم كه از نظر باحال بودن دو سه برابر ما بود(دیگر حسابش را بكنید كه او كی بود) این بنده خدا به خاطر مشكلات زیادی كه داشت نتوانست درس بخواند و در دبیرستان درس را طلاق داد و رفت سراغ زندگیش. زده بود توی كار بنائی و عملگی ساختمان (از همین كارگرهائی كه كنار خیابان می ایستند تا كسی برای بنائی بیاید دنبالشان)
از اینجای داستان به بعد را خود این بنده خدا تعریف می كند:
یه روز صبح زود زدم بیرون خیلی سرحال و شاد. با خودم گفتم امروز چهل، پنجاه هزار تومن كار میكنم. حالا ببین! اگه كار نكردم! نشونت میدم! (این گفتگو ها را دقیقا با خودش بود!!) خلاصه كنار خیابون مثل همیشه منتظر بودیم تا یه ماشین نگه داره و مثل مور و ملخ بریزیم سرش كه ما رو انتخاب كنه. یه دفعه دیدیم یه خانم سانتال مانتال با یه پرشیای نقره ای نگه داشت اولش همه فكر كردیم میخواد آدرس بپرسه واسه همینم كسی به طرف ماشینش حمله نكرد. ولی یهو دیدم از ماشین پیاده شد و یه نگاه عاقل اندر سفیهی به كارگرها انداخت و با هزار ناز و ادا به من اشاره كرد گفت شما! بیاید لطفا! من داشتم از فرط استرس شلوار خودم را مورد عنایت قرار می دادم. رسیدم نزدیكش كه بهم گفت: میخواستم یه كار كوچیكی برام انجام بدید. من كه حسابی جا خورده بود گفتم خواهش می كنم در خدمتم.
سوار شدیم رفتیم به سمت خونه ش. تو راه هی با خودم می گفتم با قیافه ای كه این خانم داره هیچی بهم نده حداقل شصت، هفتاد تومن رو بهم میده! آخ جون عجب نونی امروز گیرم اومد. دیدی گفتم امروز كارم می گیره؟ حالت جا اومد داداش؟! (مكالمت درونی ایشان است اینها!)
وقتی رسیدیم خونه بهم گفت آقا یه چند لحظه منتظر بمونید لطفا.
بعد با صدای بلند بچه هاشو صدا كرد: رامتین! پسرم! عسل! دختر عزیزم! بیاید بچه ها كارتون دارم!
پیش خودم می گفتم با بچه هاش چی كار دار دیگه؟ البته از حق نگذریم بچه هاش هم مودب بودن هم هلو!!
بچه هاش كه اومدن با دست به من اشاره كرد و به بچه هاش گفت: بچه های گلم این آقا رو می بینید؟ ببینید چه وضعی داره! دوست دارید مثل این آقا باشید؟ شما هم اگر درس نخونید اینطوری می شیدا! فهمیدید؟! آفرین بچه های گلم حالا برید سر درستون!
بچه هاش هم یه نگاه عاقل اندر احمقی! به من انداختن و گفتن چشم مامی جون! و بعد رفتند.
بعد زنه بهم گفت آقا خیلی ممنون لطف كردید! چقدر بدم خدمتتون؟
منم كه حسابی كف و خون قاطی كرده بودم گفتم:
- همین؟
گفت:
- بله
گفتم:
- میخواید یه عكس از خودم بهتون بدم اگر شبا خوابشون نبرد بهشون نشون بدید تا بترسن و بخوابن؟
گفت:
- نه ممنونم نیازی نیست! فقط شما معمولا همون اطراف هستید دیگه؟!!
گفتم:
- خانم شما آخر دیگه آخرشی ها!
گفت: خواهش می كنم لطف دارید آقا!! اگر ممكنه بگید چقدر تقدیمتون كنم؟
منم كه انگار با پتك زده باشن تو سرم گیج گیج شده بودم و گفتم: شما كه با ما همه كار كردید خب یه قیمت هم رومون بذارید و همون رو بدید دیگه! زنه هم پنج هزار تومن داد و گفت نیاز نیست بقیه ش رو بدی بذار تو جیبت لازمت میشه!
نتیجه گیری اخلاقی: اگه درس نخونید مثل رفیق ما میشیدا.
ابوالفضل اقبالی
از مردم دنیا سوال جالبی پرسیده شد و هیچکس جوابی نداد! سؤال از این قرار بود: «نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟» و جالب این که کسی جوابی نداد چون:
در آفریقا کسی نمیدانست «غذا» یعنی چه، در آسیا کسی نمیدانست «نظر» یعنی چه، در اروپای شرقی کسی نمیدانست «صادقانه» یعنی چه، در اروپای غربی کسی نمیدانست «کمبود» یعنی چه و در آمریکا کسی نمیدانست «سایر کشورها» یعنی چه...
سگِ دانا
يك روز سگ دانايي از كنارِ يك دسته گربه ميگذشت. وقتي كه نزديك شد و ديد كه گربهها سخت با خود سرگرماند و اعتنايي به او ندارند، واايستاد.
آنگاه از ميانِ آن دسته، يك گربهي درشت و عبوس پيش آمد و گفت: «اي برادران! دعا كنيد؛ هر گاه دعا كرديد و باز هم دعا كرديد و كرديد، آنگاه يقين بدانيد كه بارانِ موش خواهد آمد.»
سگ، چون اين را شنيد، در دلِ خود خنديد و از آنها رو برگرداند و گفت: «اي گربههاي كورِ ابله، مگر ننوشتهايد و مگر من و پدرانم ندانستهايم كه آن چه بهازاي دعا و ايمان و عبادت ميبارد، موش نيست بلكه استخوان است.»
كتاب «پيامبر و ديوانه» اثر «جبران خليلجبران»
باهمه خوب باشيد امکان دارد به مرور زمان ورق برگردد

راست و دروغ
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فيلسوف است
کسی که راست و دروغ برای او يکی است متملق و چاپلوس است
کسی که پول ميگيرد تا دروغ بگويد دلال است
کسی که دروغ میگويد تا پول بگيرد گداست
کسی که پول میگيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد قاضی است
کسی که جز راست چيزی نمیگويد يا مست و يا كودك است
کسی که به خودش هم دروغ میگويد متکبر و خود پسند است
کسی که دروغ خودش را باور میکند ابله است. کسی که سخنان دروغش شيرين است شاعر است
کسی که اصلا دروغ نمیگويد مرده است. کسی که دروغ میگويد و قسم هم میخورد تاجر است
کسی که دروغ میگويد و خودش هم نمیفهمد پرحرف است
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست میپندارند سياستمدار است
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ میپندارند و به او میخندند ديوانه است
ستاد مبارزه با فتنه پــَ نــَ پــَ
ماه رمضونی شیش صبح رفتم تهران، نه شب برگشتم خونه خسته و کوفته میپرسم مامان شام چی داریم؟
میگه گشنته ؟!!
چند ثانیه سکوت میکنم، چشامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم . آروم و با طمانینه میگم : بله گشنمه !
(ستاد مبارزه با فتنه پــَ نــَ پــَ - واحد کظم غیظ)
نکتهی مدیریتی
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده. چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست، پررو بازيه ديگه، پررو بازي! چند دقيقه ميگذره. باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده. باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار.
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست، پررو بازيه ديگه، پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره .
خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار. مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست، پررو بازيه ديگه، پررو بازي.
اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که
بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع ميكنه به داد و فرياد و التماس .
کلاغه که بيدار شده بوده، بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه
مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!
نکتهي مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید.
شيخ بهايی
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت : دلم مىخواهد ترا قاضى القضات كشور نمایم تا همانطور كه معارف را منظم كردى دادگسترى را هم سر و صورتى بدهی بلكه احقاق حق مردم بشود .
شیخ بهایى گفت : قربان من یك هفته مهلت مىخواهم تا پس از گذشته آن و اتفاقاتى كه پیش آمد خواهد كرد چنانچه باز هم اراده ی ملوكانه بر این نظر باقى باشد دست به كار شوم و الا به همان كار فرهنگ بپردازم .
شاه عباس قبول كرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به محل مصلاى خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو ساخت و عصایه خود را كنارى گذاشت و براى نماز ایستاد ، در این حال رهگذرى كه از آنجا مىگذشت ، شیخ را شناخت ، پیش آمد سلامى كرد . شیخ قبل از عقد نماز جواب سلام را داد و گفت :
اى بنده ی خدا من مىدانم كه ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا بلع مىكند تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت . لیكن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز كن و آن وقت الاغ و عصاى مرا بردار و برو .
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به كوچهاى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت : امروز هر كس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته فردا صبح زود هم من مخفیانه مىروم پیش شاه و قصدى دارم كه بعداً معلوم مىشود .
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از مقربین بود هنگام بیدار شدن شاه اجازه تشرف حضور خواست و چون شرفیابى حاصل كرد عرض كرد : قبله گاها مىخواهم كوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را به راى العین از مد نظر شاهانه بگذرانم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست مىدهند و مطلب را به خودشان اشتباه مىنمایند .
شاه عباس با تعجب پرسید : ماجرا چیست ؟ شیخ بهایى گفت : من دیروز به رهگذرى گفتم كه چشمت را هم بگذار كه زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از محارم خودم كسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده كه من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف به تواتر رسیده كه همه كس مىگوید من خودم دیدم كه شیخ بهایى به زمین فرو رفت . حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند !
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارتهاى عالى قاپو و تالار طویله و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیر اجتماع نمودند ، جمعیت به قدرى بود كه راه عبور بر هر كس بسته شد ، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد كه از هر محلى یك نفر شخص متدین و صحیح العمل و فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین كنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند . بدین ترتیب ۱۷ نفر شخص معتمد واجد شرایط از ۱۷ محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور رسیدند ، هر كدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم كه چگونه زمین شیخ را بلعید ! دیگرى گفت : خیلى وحشتناك بود ناگهان زمین دهان باز كرد و شیخ را مثل یك لقمه غذا در خود فرو برد . سومى گفت: به تاج شاه قسم كه دیدم چگونه شیخ التماس مىكرد و به درگاه خدا تضرع مىنمود . چهارمى گفت : خدا را شاهد مىگیرم كه دیدم شیخ تا كمر در خاك فرو رفته بود و چشمانش از شدت فشارى كه بر سینهاش وارد مىآمد از كاسه سر بیرون زده بود
به همین ترتیب هر یك از آن هفده نفر شهادت دادند . شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش مىكرد . عاقبت شاه آنها را مرخص كرد و خطاب به آنها گفت :
بروید و اصولاً مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم مىشود شیخ بهایى گناهكار بوده است ! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند ، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت : قبله ی عالم . عقل و شعور مردم را دیدید ؟ شاه گفت : آرى ، ولى مقصودت از این بازى چه بود ؟ شیخ عرض كرد : قربان به من فرمودید ، قاضى القضات شوم . شاه گفت : بله ولى چطور ؟ شیخ گفت : من چگونه مىتوانم قاضى القضات شوم با علم به اینكه مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست كه درست باشد ، آن وقت مظلمه گناهكاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم . اما اگر امر مىفرمایید ناگریز به اطاعتم و آنگاه موضوع المامور و المعذور به میان مىآید و بر من حرفى نیست ! شاه عباس گفت : چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه كرده و مىكنم لازم نیست به قضاوت بپردازى ، همان بهتر كه به كار فرهنگ مشغول باشى .
از آن پس شیخ بهایى براى ترویج علوم و معارف زحمت بسیار كشید و مقامه شامخه علما را به حدى به درجه تعالى رسانید كه همه كس آنان را مورد تكریم و تعظیم قرار مىداد
از گورخری پرسیدم:
تو سفیدی راهراه سیاه داری، یا اینکه سیاهی راهراه سفید داری؟
گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادتهای بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقتها شلوغ میکنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت میشی؟
ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسردهای بعضی روزها خوشحالی؟
لباسهات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟
و گورخر پرسید و پرسید و پرسید و بعد رفت.
دیگه هیچ وقت از گورخرها دربارهی راهراهاشون چیزی نمیپرسم.
سیلور اشتاین
انسان از دیدگاه ریاضیدان
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت :
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند، نمره یک میدهیم: ۱
اگر دارای زیبائی هم باشند یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم: ۱۰
اگر پول هم داشته باشند دو تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم: ۱۰۰
اگردارای اصل ونسب هم باشند سه تا صفرجلوی عدد یک میگذاریم: ۱۰۰۰
ولی اگر زمانی عدد ۱ رفت (اخلاق)؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند: ۰۰۰
و صفر هم به تنهائی هیچ است و آن انسان هیچ ارزشی ندارد.
چهار حکایت از بهلول
روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بیاعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بیاعتنایی نمودند.
بهلول باز هفتهي دیگر به حمام رفت. ولی این بار تمام کارگران با احترام کامل او را شستوشو نموده ، بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
خدمتکاران حمامی متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بیجهت هفتهي قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت:مزد امروز حمام را هفتهي قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید!!!
یک روز عربی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراکپزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد !
هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی !!!
مردم جمع شدند مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت. از بهلول تقاضای قضاوت کرد ...
بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکهي نقره از جیبش درآورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت و گفت : ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟
بهلول گفت مطابق عدالت است : کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند !
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست ولی دعا نکرد.
آن مرد گفت: گردوها را میخوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!
بهلول گفت: مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است...!
شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد :
مي خواهم از كوهي بلند بالا روم ميتواني نزديكترين راه را به من نشان دهي؟
بهلول جواب داد: نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است!!
سخن روز:
اگر ذهن خالی، مثل شکم خالی سر و صدا میکرد، انسانها همیشه به دنبال دانش بودند...
جملاتی قصار برگرفته از صفحهي ‹پَ نه پَ› فيسبوك!
با دوستم رفتيم خريد.برگشتيم ديديم ماشينش نيست
ميگه: دزديدنش
ميگم نه په خسته شده بود از بس منتظر ما وايساد. اس ام،اس داد گفت من ميرم خودتون بياين!!
مگس اومده تو خونه رفتم حشره کش آوردم
مامانم میگه میخوای بکشیش؟
پـَـَـ نــه پـَـَـ ، میخوام بزنم زیر بغلش بوی عرق نده
ساعت ١١ اومدم خونه مامانم ميگه الان اومدي؟
ميگم په نه! ٢ساعت پيش اومدم الان تكرارش داره پخش ميكنه
استاد: کی جواب این سوالو میدونه؟
من دستمو بردم بالا.
استاد: میخوای جواب بدی؟
من: پــــَ نه پــــَ میخوام ببینم باد از کدوم ور میاد
رفتم رستوران به پیش خدمتش میگم میشه منو بدین ..
میگه میخوای غذا سفارش بدی؟؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخواستم ببینم منویه غذاتون چی کم داره بگم مامانم بپزه براتون بیارم
رفتم مراسم تشیع جنازه یارو میپرسه مرحوم از آشناهاتون بوده؟
رفتم تو ساعت سازی می گم به این ، بند بندازین چقدر می شه ؟
می پرسه ساعتتون رو ؟!
پ ن پ ! صورتم رو
فرم پذیرش دادم دست یارو میگه باید پرش کنم؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ اوردم باهاش واسم موشک درست کنی
روز تولد دوستم بهش میگم تولدت مبارک
میگه ا یادت بود؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ قیافت شبیه کسیه که تازه دنیا اومده
دختره از عقب زده ماشین رو داغون کرده
شب زنگ زدم خونشون باباش میگه زنگ زدید که کی بریم بیمه؟
پ نه پ عاشق دست فرمون دخترتون شدم زنگ زدم بیام خواستگاری
یه ماهه اومدن دارن خیابونو صاف میکنن و قیر میپاشن ، زن همسایمون اومده به کارگره میگه میخواید آسفالت کنید ؟
نــه میخوایم وسط خیابون خیار بکاریم!
کامپیوترم یه ویروس گرفته بود رفتم کلی پول آنتی ویروس اورجینال دادم بعد سه ساعت
اسکن ویروسه رو پیدا کرده پیغام داده:
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ویروس را حذف کنید؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام ازش نگهداری کنم بزرگ بشه بشه عصای دستم نور چشام...
یه روز با جعبه خیلی بزرك رفتم اداره پُست، جعبه روكًذاشتم رو ترازو..
كارمنده اومده میكًه می خوای پُست كنُی؟؟؟
كًفتم : نــه اومدم وزنش كنم ببینم اكًر اضافه وزن داره شبها بهش شام ندم
با دوستم رفتیم تو یه مغازه ی شلوغ که عسل طبیعی میفروشه؛
نوبت ما که میشه طرف میگه:شمام عسل میخواین!؟
پـَـَـ نــه پـَـَـــ دوتا زنبوریم اومدیم استخدام شیم!!
چند لطیفه:
داداشم میگه : به دوستم میگم برا کنکور درس خوندی ؟؟؟!! میگه کنکور مگه ساعت ۸ نیست ؟؟!
میگم چرا ! میگه ساعت ۶ پامیشم میخونم...!!!
اینایی که همه چیزو رو دسکتاپ سیو میکنن
همونایی هستن که از راه میرسن شلوارشونو پرت میکنن گوشهی اتاق!!!
اگه فكر میكنی چون كوچیكی تاثیر گذار نیستی !!
پس تا حالا تو اتاقی كه پشه بوده نخوابیدی حتما
تو اتوبوس نشستم با راننده گرم گرفتم ازم پرسید چی خوندی؟ گفتم: كامپیوتر
گفت میتونی یه سی دی آهنگهای باحال واسم بزنی ؟
تو خیابون دو نفر داشتن دعوا میکردن مردم دورشون جمع شدن اون دو نفری که داشتن دعوا میکردن رفتن.
مردم 10 دقیقه اونجا وایسادن به امید اینکه دوباره برگردن دعوا کنن. مردم بیکارى داریم؟
فيسلوف و پدرش
فيلسوفي در جايي گفته: وقتي من 1 ساله بودم، پدرم 31 سالش بود؛ يعني سنش 31 برابر من بود. وقتي من 2 ساله بودم پدرم 32 ساله شد؛ يعني 16 برابر سن من. وقتي من 3 ساله شدم، پدرم 33 ساله شد؛ يعني 11 برابر من. وقتي من 5 ساله شدم، پدرم 35 ساله شد؛ يعني 7 برابر من. وقتي من 10 ساله شدم، پدرم 40 ساله شد؛ يعني 4 برابر من. وقتي من 15 ساله شدم، پدرم 45 ساله شد؛ يعني 3 برابر من. وقتي من 30 ساله شدم، پدرم 60 ساله شد؛ يعني 2 برابر من. ميترسم اگر ادامه بدهم از پدرم بزرگتر شوم!!!
سرخپوستها
مردان قبيله سرخپوست از رييس جديد ميپرسند: «آيا زمستان سختي در پيش است؟»
رييس جوان قبيله كه هيچ تجربهاي در اين زمينه نداشت، جواب ميدهد «برويد هيزم تهيه كنيد.»
سپس خودش با سازمان هواشناسي كشور تماس ميگيرد: «آيا امسال زمستان سردي در پيش داريم؟»
پاسخ: «اينطور به نظر ميرسد.»
پس رييس به مردان قبيله دستور ميدهد كه بيشتر هيزم جمع كنند و براي اينكه مطمئن بشود، يك بار ديگر با سازمان هواشناسي تماس ميگيرد: «شما نظر قبليتان را تأييد ميكنيد؟»
پاسخ: «صددرصد.»
رييس به افراد قبيله دستور ميدهد كه تمام توانشان را براي جمعآوري هيزم بيشتر صرف كنند.
سپس دوباره با سازمان هواشناسي تماس ميگيرد: «آيا شما كاملاً مطمئنيد كه امسال زمستان سردي در پيش است؟»
پاسخ: «بگذار اينطور بگويم! سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!!»
رييس: «از كجا ميدانيد؟»
پاسخ: «چون سرخپوستها ديوانهوار دارند هيزم جمع ميكنند!»
وقتشناسي
در مراسم توديع پدر پابلو ـ كشيشي كه 30 سال در كليساي شهر كوچكي خدمت كرده و بازنشسته شده بود ـ از يكي از سياستمداران اهل محل براي سخنراني دعوت شده بود. در روز موعود، سياستمدار تأخير داشت و بنابراين كشيش تصميم گرفت كمي براي حاضران صحبت كند. پشت ميكروفن قرار گرفت و گفت:
«30 سال قبل وارد اين شهر شدم. انگار همين ديروز بود. راستش را بخواهيد، اولين كسي كه براي اعتراف وارد كليسا شد، مرا به وحشت انداخت. به دزديهايش، باجگيري، رشوهخواري، فساد اخلاقي و هر گناه ديگري كه تصور كنيد اعتراف كرد. آن روز فكر كردم كه جناب اسقف اعظم مرا به بدترين نقطهي زمين فرستاده است. ولي با گذشت زمان و آشنايي با بقيهي اهل محل دريافتم كه در اشتباه بودهام و اين شهر مردمي نيك دارد.»
در اين لحظه سياستمدار وارد كليسا شد و از او خواستند كه پشت ميكروفن قرار گيرد. در ابتدا از اينكه تأخير داشت عذرخواهي كرد و پس از ذكر خوبيهاي پدر پابلو گفت به ياد دارد كه زماني پدر پابلو وارد شهر شد، او اولين كسي بود كه براي اعتراف مراجعه كرد!
نظرات شما عزیزان: